غم نوشته


دل نوشته

موهايش سفيد شد!!!كودكي ك دزدكي دفترخاطراتم را خواند !!!

خدايا امشب محشر كردي

،بزم دلم رو كامل كردي

آره بزمي ك خالي از شاديه

نگاه ب دل دردمندم كردي

ب آسمونت گفتي بباره؟

تو بارون دلم ميگيره

آه خدايا جي بگم ك تكراري نباشه

خدا خسته أم خسته

خدا كي تمومم ميكني؟

خدا بس نيست؟

بازم ادامه داره؟

تاكي؟

تاكجا؟

خدا بريدم.

خدا بذار بيام اون دنيا؟

اينجا آدما اذيتم ميكنن

،منو ببر پيش خودت

خدا امشب لبريزم از تنهايي،

لبريزم از دلتنگي

،لبريزم از جاي خالي تو،

همش ي بغض تو گلوم بود

اما غرورم نميذاشت امشب گريه كنم

اما يدفه غرق در خاطرات گذشته شدم

زهي خيال باطل

صورتم بي اختيار ميزبان اشكهاي بي كسي أم شدن

خدايا بين اين همه آدم دل من فقط يك نفرو خواست

ك همدم دل بي قرارم باشه

ميدوني مثل چيه؟

مثل ميدان مين!

نميشه ازش گذشت.

دوست دارم وقتي غرق اشكهاي دلتنگي ميشم

دستهاي مهربونش بغلم كنه

و بگه تامن هستم ديگه نميذارم

چشمات خيس بشه...........



نظرات شما عزیزان:

در به در عشق
ساعت12:55---27 فروردين 1392
صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین…


نشسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می‌پژمرد.


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به در پارک، صِداش از پشت سر آمد.


صدای تند قدم‌هاش و صِدای نفس نفس‌هاش هم.


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صدام می‌کرد.


آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشت‌م بش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.


تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمت جوویِ کنارِ خیابان.


ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.


مبهوت.


گیج.


منگ.


هاج و واج نِگاش کردم.


توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند روو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!


گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!




پوریاصادقی
ساعت13:40---22 فروردين 1392
سلام دوست عزيز.حتما تا حالا در وبلاگ نويسي حتما به مشکلات زيادي برخوردي که نتونستي حلش کني!
يا خواستي کاري در رابطه با قالبت انجام بدي و موفق نشدي! به اين انجمن بيا و عضو شو و در قسمت مربوط به وبلاگت مشکل خودت رو مطرح کن! مطمئن باش که خيلي زود جواب ميگيري! نا گفته نماند که اين انجمن فعلا نوپا هست و در صورتي که فعاليت شما خوب باشه به درجه ي شما اضافه ميشه و درجه اي مثل ناظم به شما تعلق ميگيره!!

زود بيا عضو شو! منتظرتم!

blogers.xzn.ir


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 1 فروردين 1388برچسب:,ساعت 1:1 توسط fatemeh| |


Power By: LoxBlog.Com